اوااوا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

هدیه اسمانی’اوای دلنشین زندگی,

روز موعود

1391/9/14 19:42
نویسنده : مامان و بابا
139 بازدید
اشتراک گذاری

تولدت مبارک باد

                                  ای عاشقانه ترین شعر

فصل خجسته میلادت

                                   جشن تمامی اخترهاست

جشن درخت و سبزه و دریاست

                                    ای از تبار روشن خورشید

                                                                      ای امید..........

بالاخره روز موعود از راه رسید و رفتیم بیمارستان تا تو به دنیا بیایی.

من و بابا و مامان جون رفتیم بیمارستان و رها پیش مامانی موند.ساعت هفت رفتیم و کارهای اولیه رو انجام دادیم.دکتر هم ساعت هشت اومد.من هم ساعت 5\8 رفتم توی اتاق عمل.

حدود 5\1 ساعت معظل شدم.اخه دکتر همون موقع زایمان طبیعی براش رسید و رفت بالای سر مریضش.

من هم که داشتم از ترس سکته میکردم.من کنار اتاق ریکاوری بودم و به خاطر همین بیشتر ترس داشتم.خلاصه دکتر ساعت9:40 اومد و عمل رو شروع کرد.

تو صبح روز 28/8/91 ساعت 9:50 به دنیا اومدی و ساعت 10 به بابایی تحویلت دادن.

من هم ساعت 11 وقتی به هوش اومدم اوردنم توی اتاق و شنیدم که بابا و مامان جون می گن که چقدر نازه.

 تقریبا ساعت های 12 بابا رفت دنبال رها تا بیاد و تو رو ببینه.اخه داشت توی خونه بهانه گیری میکرد.

وقتی هم که اومد هم خوشحال بود و هم حسودی می کرد.با من هم که اصلا حرف نمیزد.یه چند بار هم لپ های تو رو کشید.

خلاصه اون روز رو کلا توی بیمارستان بودیم.

وزن و قدت رو هم دکتر صراف زاده اومد و اندازه گرفت.

090/3 وزنت و 49 سانت قدت بود.

خدا رو بابت همه چیز شکر میکنم.

از اینکه این چند وقت ،همیشه و همه جا با من بود و تنهام نگذاشت.

امید وارم بتونم قدردان گوشه ای از مهربونی هاش باشم.

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)