روز موعود
تولدت مبارک باد
ای عاشقانه ترین شعر
فصل خجسته میلادت
جشن تمامی اخترهاست
جشن درخت و سبزه و دریاست
ای از تبار روشن خورشید
ای امید..........
بالاخره روز موعود از راه رسید و رفتیم بیمارستان تا تو به دنیا بیایی.
من و بابا و مامان جون رفتیم بیمارستان و رها پیش مامانی موند.ساعت هفت رفتیم و کارهای اولیه رو انجام دادیم.دکتر هم ساعت هشت اومد.من هم ساعت 5\8 رفتم توی اتاق عمل.
حدود 5\1 ساعت معظل شدم.اخه دکتر همون موقع زایمان طبیعی براش رسید و رفت بالای سر مریضش.
من هم که داشتم از ترس سکته میکردم.من کنار اتاق ریکاوری بودم و به خاطر همین بیشتر ترس داشتم.خلاصه دکتر ساعت9:40 اومد و عمل رو شروع کرد.
تو صبح روز 28/8/91 ساعت 9:50 به دنیا اومدی و ساعت 10 به بابایی تحویلت دادن.
من هم ساعت 11 وقتی به هوش اومدم اوردنم توی اتاق و شنیدم که بابا و مامان جون می گن که چقدر نازه.
تقریبا ساعت های 12 بابا رفت دنبال رها تا بیاد و تو رو ببینه.اخه داشت توی خونه بهانه گیری میکرد.
وقتی هم که اومد هم خوشحال بود و هم حسودی می کرد.با من هم که اصلا حرف نمیزد.یه چند بار هم لپ های تو رو کشید.
خلاصه اون روز رو کلا توی بیمارستان بودیم.
وزن و قدت رو هم دکتر صراف زاده اومد و اندازه گرفت.
090/3 وزنت و 49 سانت قدت بود.
خدا رو بابت همه چیز شکر میکنم.
از اینکه این چند وقت ،همیشه و همه جا با من بود و تنهام نگذاشت.
امید وارم بتونم قدردان گوشه ای از مهربونی هاش باشم.