ترخیص از بیمارستان
صبح دوشنبه ٢٩/٨/٩١ دکتر اومد و ما رو از بیمارستان مرخص کرد.
وقتی که دکتر اومد پیشم تا مرخصمون کنه،گفت که بند ناف یک دور ،دور گردنت پیچیده بوده و یه کمی هم محکم شده بود.به خاطر همین ضربان های قلبت افت داشتند.خلاصه خدا بهت رحم کرده بود.
بالاخره مرخص شدیم و اومدیم خونه.
رها خانم که اصلا محلی به ما نمی داد.خیلی دلش پر بود.فقط دور و بر مامانی و باباجون می پلکید.یه کیف پر از مداد رنگی و دفتر و خودکار اکلیلی و ..... هم به دستش گرفته بود و فقط نقاشی می کشید.
باز هم خدا رو شکر که اونها بودن و بهانه هاش کمتر بود .تا حوصله اش هم سر می رفت می دویید خونه مامان جون و با عمه رویا خودشو سر گرم میکرد. وای از دست این دختره.
البته با همه این حرفا هنوز عادت قدیمی شو ترک نکرده بود.این که دست منو بگیره و بخوابه.
ولی ای کاش می فهمید و درک می کرد که حتی یه ذره هم از عشق و علاقه ام نسبت بهش کم نشده.بلکه بیشتر هم شده.
هر دو تا تونو دوست دارم.