اوااوا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه اسمانی’اوای دلنشین زندگی,

اولین خنده

دخملم برای اولین بار به مامانش خندید. البته بار اول توی خواب خندیدی.ولی امروز در تاریخ١٧ /٩/٩١ یعنی وقتی که فقط ٢٠ روز داشتی به مامان خندیدی ودر قلبت رو به روی مامان باز کردی . وای که نمی دونی چقدر کیف کردم.وقتی که با اون چشمهای پاک و معصومت به من نگاه می کنی و بعدش هم یه لبخند ناز و کوچولو روی لبهات می شینه دلم می خواد همه دنیا رو بدم و باز هم این اتفاق تکرار بشه. با همه وجودم شما دو تا رو دوست دارم و همه وجودم برای شما دو تاست. امید وارم که همیشه روی لبهات خنده باشه. 
15 اسفند 1391

یک ماهگیت مبارک

عزیز مامان خدا رو شکر یک ماهه شدی. تو این یک ماه وابستگی مامان نسبت به نی نی کوچولوی خودش خیلی بیشتر شده.البته تو هم خیلی به مامان انس گرفتی. الهی که سالم باشی و صد ساله بشی. این هم عکس های هفته ششم: ٣٧ روزه: اوا نفسی ٣٩ روزشه: این هم ٤١ روزگی اوا خانم:   ...
28 دی 1391

هفته دوم زندگیت

چشم به هم زدیم و یک هفته گذشت.عزیز دلم یک هفتگی ات  مبارک. این هم عکس های هفته دوم . برید ادامه مطلب   ٨ روزگی اوا ٩روزگی اوایی   اوا ١٢ روزه و رهایی ١٣ روزگی اوا     ...
19 آذر 1391

زردی نوزادی

چهار شنبه ١/٩/٩١ بابایی و عمه رویا بردنت دکتر کودکان تا ببینیم زردیت چقدره. وقتی برگشتن گفتن که ١١ بوده و فعلا به دستگاه نیازی نیست.ولی چون این چند روز تعطیلیه و من نیستم برید بیمارستان اندازه بگیرید تا بالاتر نره. روز شنبه ٤/٩/٩١ مصادف با تاسوعای امام حسین{ ع }با بابایی رفتیم بیمارستان افضلی پور و زردیت رو اندازه گرفتیم.شده بود ١٣.دو شماره بالا رفته بود اما باز هم به دستگاه نیازی نبود .باز هم خدا رو شکر. روز سه شنبه ٧/٩/٩١دوباره بردیمت پیش دکتر خودت تا دوباره زردیت رو اندازه بگیریم.روی ١١بود.دوباره دو شماره پایین اومده بود.دکتر می گفت که خوبه ولی من خیلی نگرانت بودم چون هنوز زردی از بدنت بیرون نرفته بود. چهارشنبه...
19 آذر 1391

اولین حمام

همین که صبح اومدیم خونه ،ظهر بابایی و مامان جون تو رو بردن حموم و تر و تمیزت کردن. حالا دیگه یه دخمل خوردنی شده بودی. الهی فدات بشم که ناز شده بودی.   ...
19 آذر 1391

ترخیص از بیمارستان

صبح دوشنبه ٢٩/٨/٩١ دکتر اومد و ما رو از بیمارستان مرخص کرد. وقتی که دکتر اومد پیشم تا مرخصمون کنه،گفت که بند ناف یک دور ،دور گردنت پیچیده بوده و یه کمی هم محکم شده بود.به خاطر همین  ضربان های قلبت افت داشتند.خلاصه خدا بهت رحم کرده بود. بالاخره مرخص شدیم و اومدیم خونه. رها خانم که اصلا محلی به ما نمی داد.خیلی دلش پر بود.فقط دور و بر مامانی و باباجون می پلکید.یه کیف پر از مداد رنگی و دفتر و خودکار اکلیلی و ..... هم به دستش گرفته بود و فقط نقاشی می کشید. باز هم خدا رو شکر که اونها بودن و بهانه هاش کمتر بود .تا حوصله اش هم سر می رفت می دویید خونه مامان جون و با عمه رویا خودشو سر گرم میکرد. وای از دست این دختره. البته با همه این حر...
19 آذر 1391