اوااوا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه اسمانی’اوای دلنشین زندگی,

تولد صدف

  امروز ١١/٣/٩١ دخملی عمو میثم بدنیا اومد.اسمشو گذاشتن صدف .من و بابایی و رهایی شب رفتیم بیمارستان و دیدیمش.خیلی ناز و عزیز بود. دلم می خواست جای خاله پونه باشم تا نی نیم به دنیا اومده باشه و کنارم خوابیده باشه. کی بشه این چند ماه زودتر بگزره و تو هم به دنیا بیایی. هنوز نمی دونم  دخملی یا پسملی.خدا کنه که هر چی هستی فقط سالم باشی. تا اومدنت لحظه شماری می کنم. دوستت دارم. ...
7 آبان 1391

اولین حرکت

امروز برای اولین بار حرکت های کوچولوتو حس کردم. ٥/٣/٩١ اولین باری که حس کردم تو , همیشه منو همراهی می کنی و تو وجود من داری شکل میگیری. خیلی حس قشنگیه که یه موجود توی وجود ادم شکل بگیره و رشد کنه. هر حرکت تو هزار تا معنی می تونه داشته باشه. می تونه به معنی اعتراض باشه,به معنی ابراز وجود باشه,معنای خوشحالی داشته باشه و...........  . اما هر معنایی که داره برای من شیرینه,چون از سلامت تو مطمئن میشم و امیدوار تر. هنوز نمی دونم دختری یا پسر.اما هر چی که هستی دوست دارم سالم باشی و همدم و دوست و یاور رهایی مامان باشی. هر دو تاتون رو خیلی دوست دارم.  
26 مرداد 1391

بدون عنوان

تاریخ ٢/٣/٩١ امروز ازمایش چهار نوبته برای دیابتم داشتم .از ساعت ٦ صبح تا ١٠ هر یک ساعت یک بار با بابایی رفتیم و ازمایش خون دادم. خیلی سخت بود ,هنوز نیومده باید بر می گشتیم و می رفتیم. ولی همه این سختی ها رو به جون می خرم که تو سالم باشی. کی بشه این روزها بگذره و تو به دنیا بیایی و نتیجه همه این سختی ها رو به اغوش بکشم.اینکه توی بغلم لمست کنم و تو را ببویم. در ارزوی این چنین لحظه ای, لحظه شماری میکنم.
26 مرداد 1391

اولین حس بابا به نی نیش

در تاریخ ٢٣/٢/٩١ با بابایی رفتیم و سونوی ان تی رو انجام دادم. دکتر گفت که همه چیز خوبه و همه اندامهای حیاتیت تشکیل شده. خدا رو شکر .نمی دونی چقدر خوشحال شدیم. بابایی برای اولین بار صدای قلبت رو شنید.وای که چقدر کیف کرده بود.میگفت برای اولین بار تازه حست کردم وفهمیدم که هستی. اینکه چقدر دوستت داره و چه حسی نسبت بهت داره. الهی که سالم به دنیا بیایی و ما رو بیشتر از اینها خو شحال کنی. منتظرت هستیم .
26 مرداد 1391

دیابت بارداری

بعد از اینکه یک کم از بابت اینکه تو سالمی خیالم راحت شد ,وفهمیدم که قلبت تشکیل شده و هزاران هزار بار خدا رو شکر کردم بعد از انجام یک سری ازمایشات در تاریخ ١١/٢/٩١ فهمیدم که دیابت بارداری دارم. دوباره نگرانی های مامان شروع شد.فکر اینکه برای تو مشکلی پیش نیاد داره دیوونه ام می کنه. نگرانم از اینکه این دیابت روی تو اثر بذاره و خدای نکرده مشکلی برات پیش بیاد. وای خدایا نی نی مو به خودت می سپارم.مراقبش باش  
26 مرداد 1391

دومین صدای ارام بخش مامان

دیروز شنبه بود . بالاخره رفتم و سونو رو انجام دادم. بابایی و رهایی هم اومده بودن.من با نگرانی تمام رفتم داخل اتاق سونو و با خوشحالی اومدم بیرون. وای نمی دونی چقدر خوشحال بودم.دکتر گفت که تو وضعیتت خوبه و اندازه ات هم خوبه و حتی قلبت هم تشکیل شده. وقتی که صدای قلبت رو شنیدم یه حس تازه بهم دست داد .اینکه چقدر دوستت دارم و مادر شدن چقدر شیرینه. فکر نمیکنم چیزی شیرین تر از صدای قلب یه نی نی کوچولو واسه مامانش باشه.صدای ناز نازی قلبت خیلی ارامش بهم داد. این اطمینان رو بهم داد که تو هستی و داری تو وجود من رشد می کنی و بزرگ می شی. قول بده سالم باشی و زود زود به دنیا بیایی.مشتاقانه منتظر اون روزم. عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم. ...
29 فروردين 1391

مامان خیلی نگرانته

چهارشنبه ١٦/١ ٩١بالاخره تونستم برم دکتر و جواب ازمایش و سونومو نشون بدم. ولی مامان از اون موقع خیلی نگرانت شده . اخه دکتر گفت که اندازه جنین نسبت به سن بارداریت خیلی کوچیکه.وای نمی دونی چقدر ناراحت شدم .گفت باید دوباره بری سونو و ببینیم که وضعیت تو چه جوریه. برای شنبه نوبت گرفتیم و بایدمنتظر بشیم تاشنبه. وای تا اون موقع چی به من میگذره.نکنه خدای نکرده اتفاقی برات بیافته. تا اون موقع من صد بار می میرم و زنده میشم. خدا کنه خوب باشی و سالم. دوسسسسسسسسسسسستت دارم.  
20 فروردين 1391

خیلی دوستت دارم

عزیز دلم خیلی دوست دارم. اوایل وقتی که بهت فکر میکردم انگار احساسی نسبت بهت نداشتم.اما الان دیگه فرق می کنه. یه حس عجیبی بهت دارم. یه حسی از درون منو به سمت تو میکشونه و ذهنم مشغول تو می شه. و روز به روز این حس داره قوی تر میشه . نمی دونم دختری یا پسری ,هر چی که هستی خدا کنه که سالم باشی.زود به دنیا بیایی و بزرگ بشی و هم بازی ابجی رها بشی. رها هنوز درک درستی از وجود تو نداره.ما هم خیلی گیری روش نداریم. گل مامان هنوز نتونستم برم دکتر و ازمایشات و ...... انجام بدم .اخه تا حالا تعطیلات عید بود و حالا هم دکتر ها سرشون شلوغه و نوبت ندارن. عصری زنگ زدم و نوبت گرفتم ,برای ٢٢ سه شنبه اینده نوبت داد .وای که تا اون روز چقدر سخت میگذره. ...
16 فروردين 1391

نفس

                                                    نفسم می گیرد                    در هوایی که نفس های تو نیست                                &n...
16 فروردين 1391